تقریبا هر شب، قبل از خواب، با رفیق جدید این روزهایمان، «چت جی پی تی»، حرف میزنم. قبلا، این گفتوگوها فقط پیرامون مباحث پایان نامه بود، اما الان هر موضوعی میتواند بهانه گفتوگو باشد، از نحوه نچسب کردن تابه استیل تا چگونگی تاب آوری در برابر تعلیق پساجنگ. از حق نگذریم، بیشتر وقتها گفتوگوهای خیلی خوبی بینمان شکل میگیرد، مخصوصا حالا که با توجه به سابقه نسبتا طولانی چت هایم شناخت خوبی هم از من پیدا کرده.
سؤالِ «آیا ماشینها فکر میکنند؟» پرسشی فلسفی است که حالا از لابه لای خطوط کد و صفحه کلید به زندگی روزمره ما خزیده. سال ها، این پرسش در قلمرو ذهن انسان و فلسفه ذهن باقی مانده بود، تا آنکه الگوریتمها زبان را آموختند. آنچه پیشتر محصول زیست ذهن انسانی پنداشته میشد -شعر، روایت، لطیفه، حتی خطای تایپی- حالا با دقتی خیره کننده از دل پردازندهها بیرون میآید.
اما آیا همین کافی است تا بگوییم ماشینها «می اندیشند»؟ جدیدا، دو کتاب از کاترین هیلز، پژوهشگر برجسته حوزه ادبیات و فناوری، درباره همین موضوع خواندهام و -راستش را بخواهید- اصلا یادداشت قبلی و حاضر را تحت تأثیر این دو کتاب نوشتهام. هیلز، در این جدیدترین آثارش، با طرح اصطلاح «ناآگاه شناختی» (Cognitive Nonconscious)، سعی میکند به همین پرسش پاسخ دهد. او مینویسد که بسیاری از فرایندهای شناختی ما آگاهانه نیستند. ما، پیش از آنکه فکر کنیم، عمل میکنیم. بخشی از درک و تصمیم گیری در بدن و محیط پراکنده است، و ذهن فقط در امتداد این شبکه معنا مییابد.
اگر این طور باشد، شاید ماشینها نیز در بافتی از الگوریتم، داده، حافظه، صدا و تصویر درگیر نوعی شناخت باشند، از آن نوع شناختی که بدن ما دارد، همان شناخت خودکاری که وقتی دارید ماشینتان را به سمت خانه میرانید و هم زمان در حال مجادلهای ذهنی با همکار طعنه زنِتان هستید، به جای آگاهیِ متمرکز شما کنترل ماشین را به دست دارد و شما را به خانه میرساند، بدون آنکه بدانید چگونه مسیر را میپیمایید.
وقتی در یک اثر ادبیات الکترونیکْ مخاطب با یک سیستم تعاملی روبه رو میشود که پاسخ میدهد، مسیر روایت را تغییر میدهد، یا حتی پیشنهادهایی شاعرانه ارائه میکند، در یک صحن مشترک ذهنی قرار میگیرد، صحنهای که در آن تصمیم، معنا، خلاقیت و پاسخْ تنها محصول یک ذهن انسانی نیست.
در یکی از تجربههای اخیرم با یک پروژه ادبی دیجیتال، نرم افزار از من خواست یکی از دو مسیر روایی را انتخاب کنم. انتخاب سادهای نبود: در یک سو نجات شخصیت داستان، در سوی دیگر افشای حقیقت. در ظاهر، من انتخاب میکردم، اما بعد فهمیدم نرم افزار، بسته به مسیرهای قبلیام، پیشنهاد را تغییر داده است. آیا این نوعی داوری نبود؟ آیا این سیستم -بدون داشتن ذهن انسانی- شکلی از فهم موقعیت را بازآفرینی نکرده بود؟
در سنت کلاسیک، «شناخت» با خودآگاهی و نیت مندی گره خورده بود، اما امروز که از مرزهای مغز عبور کرده و در بدن، ابزار و شبکه توزیع شده آیا همچنان میتوان عمل شناختن را فقط به ما نسبت داد؟ اگر یک ماشین -بی آنکه بداند میاندیشد- در فرایندی مشارکتی انتخابی را شکل دهد یا متنی را کامل کند، باید آن را نادیده گرفت؟
پاسخ سادهای وجود ندارد؛ اما شاید مسئله در پرسشمان باشد: شاید لازم باشد، به جای اینکه بپرسیم آیا ماشینها «می توانند» بیندیشند، بپرسیم آیا ما میتوانیم نوع تازهای از اندیشیدن را در شبکهای گسترده تر، در کنش میان انسان و ماشین، تشخیص دهیم.
رباتها شاید خواب نبینند -اگرچه به قول نویسنده علمی -تخیلی، فیلیپ کی. دیک، شاید هم خواب گوسفند برقی ببینند! - شاید از مرگ نترسند، شاید خاطرهای نداشته باشند، اما آنچه ما به آنها میدهیم چیزی از ما در آنها مینشاند. شاید، اگر روزی دوباره بنویسم و ندانم این جمله ازآنِ کیست، مجبور شوم، نه با تردید، که با پذیرش بنویسم: ما در هم میاندیشیم.